فرشته حجاب
در یکی از روزهای گرم، جوانی که تازه ازدواج کرده بود خود را به نزد عارفی رساند و به او چنین گفت : عارف بار دیگر پرسید: "اگر قبل از آن ده لیوان آب نوشیده باشی حالت چگونه خواهد بود؟" عارف گفت: "جواب سؤال تو هم همین طور است! پ.ن1: آقایون متأهل که خانم های خوبی روزی شما شده ، قدر بدونید و از خانم های بزک کرده کوچه و خیابان چشم پوشی کنید تا لذت زندگی حقیقی با همسرتون رو بچشید. بسم الله الرحمن الرحیم یک روز صداى در منزل بلند شد. وقتى آمدم در را باز کردم، خانمى نیمه برهنه و بى حجاب و آرایش کرده و دست و سینه باز را مقابل خود دیدم؛ خواستم در را ببندم و به او بى اعتنایى کنم، فکر کردم همین که در خانه یک روحانى با این قیافه آمده ، شاید معایب بى حجابى را نمی داند و شاید بتوانم نصیحتش کنم. شخص گرسنه تقاضاى یک لقمه می کند، او می گوید: غذا متعلق به من است و نمى دهم! هر چه التماس مى کند او به خوردن ادامه می دهد. خانم! این چگونه آدمیست؟ جوان، اظهار علاقه می کند و زن محل نمى گذارد! اینجا - دست هم را گرفتیم و الآن روی ابرهاییم... چقدر گرمیم وقتی دست هم را میگیریم. - با هم خندیدیم و فارغ از غصه های عالمیم... چقدر همه غم و غصه ها زود فراموشمان می شود، وقتی با هم می خندیم! - تلفن زنگ می خورد و با هم گپ می زنیم... ریز می خندد و دلم غنج می رود... چقدر خوب است که آدم یکی را داشته باشد تا با هم ریز ریز بخندند و حرف های خصوصی بزنند! آنجا - دست به هر جا می زنم داغ داغ است. اینجا همه چیزش داغ است... تمام لحظه هایش شعله می کشد و به جانم آتش می زند! - اشک می ریزم و التماس می کنم: «خدایا! یک مهلت کوچک بده تا جبران کنم!»... نخیر؛ انگار از این خبرها نیست! - همه اش حُرم است و حمیم! بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ «رَبِّ أَدْخِلْنی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصیراً» پروردگارا! مرا - در امر حجاب - با صداقت وارد کن، و با صداقت خارج ساز! سوره اسراء ، آیه 80
"من از راه دوری آمده ام تا از شما سؤالی بپرسم که مدتی است ذهنم را مشغول کرده است."
عارف گفت: "سؤالت را بپرس، اگر جوابش را بدانم از تو دریغ نخواهم کرد."
جوان گفت: "من مدتی است که ازدواج کرده ام و از زندگی ام راضی هستم و دوست ندارم با اشتباهاتم این زندگی را از دست بدهم. امّا شنیده ام که اگر من به زنان دیگر نگاه کنم میل خود را به همسرم از دست خواهم داد. آیا این سخن حقیقت دارد؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟"
عارف مدتی تفکر کرد و سپس از جوان پرسید: "اگر من یک لیوان شربت به تو بدهم حال تو چگونه خواهد بود؟"
مرد گفت: "مطمئنا با کمال میل خواهم پذیرفت."
مرد لبخندی زد و گفت: "دیگر میل زیادی به آن شربت نخواهم داشت".
اگر تو به زنان دیگر نگاه نکرده و از آنها چشم پوشی کنی، میل زیادی به زندگی خود خواهی داشت.
امّا در صورتی که به آنان نگاه کنی، حتّی اگر همسرت بهتر از آنان هم باشد، دیگر از زندگی ات مانند قبل لذت نخواهی برد."
پ.ن2: آقا پسرای گل که هنوز مجرد هستید ، یادتون باشه اگه حالا چشم خودتون رو کنترل نکنید، بعدا اولین ضرری که بهتون میرسه اینه که از زندگی با همسر عزیزتون لذت نخواهید برد.
پ.ن3: البته انشاء الله همه شما جزو اون دسته از مردان با غیرت و با حیا هستید و نیاز به گفتن این مطالب نبود :)
پ.ن4: خواهران و برادران بزرگوار لطف می کنید اگه نظرتون درباره تعویض قالب و عکس بالای وبلاگ رو هم بنویسید :)
سرم را پائین انداخته و گفتم بفرمائید؟ زن مسئله اى در مورد ارث از من سؤال کرد.
من گفتم: خانم! من هم از شما مى خواهم مسئله اى بپرسم؛ اگر جواب دادید من هم جواب مى دهم.
گفت: شما از من؟ گفتم: بله. گفت: بفرمائید!
گفتم: شخصى در محلى مشغول غذا خوردن است! غذا هم بسیار مطبوع و خوشبو است؛ گرسنه اى از کنار او مى گذرد، پایش از حرکت مى ایستد؛ جلوى او مى نشیند تا شاید تعارفش کند؛ ولى شخص اعتنا نمى کند.
گفت: آن شخصِ بیرحم، از شمر بدتر است!
گفتم: گرسنه دو جور است ، یکى گرسنه شکم و یکى گرسنه شهوت.
جوان هرزه ی گرسنه شهوت، خانم نیمه برهنه و زیبائى را مى بیند که همه نوع عطرها و آرایش هاى مطبوع دارد، هر چه با او راه می رود تا خانم توجهى به او بکند و مقدارى روى خوش به او نشان بدهد، خانم به جوان اعتنا نمى کند.
جوان، خواهش مى کند و زن می گوید: "من نجیبم و حاضر نیستم با تو صحبت کنم!!!"
جوان التماس می کند، زن توجه نمى کند. »»» این خانم چگونه آدمى است؟
خانم فکرى کرد و از جا حرکت کرد و از در خانه رفت!
فردای آن روز، در منزل صدا کرد. رفتم در را باز کردم، دیدم سرهنگى دم در ایستاده و اجازه ورود مى خواهد؛ وقتى وارد اطاق شد و نشست، گفت:
" من شوهر همان خانم دیروزى هستم! وقتى که با او ازدواج کردم، چون خانواده اى مذهبى بودیم از او خواستم با حجاب باشد، گفت: بعد از ازدواج! ولى هر آنچه به او گفتم و خواهش کردم و تهدید کردم، زیر بار نرفت. ولى دیروز آمد و از من چادر و پوشش اسلامى خواست!!! نمى دانم شما دیروز به او چه گفتید! "
ماجرا را به او گفتم، او که با خود عبایى آورده بود، به من داد و تشکر کرد و رفت.
گفت و گوی فوق، بین سید روحانی امام جماعت مسجدی در تهران،
در زمان پهلوی اول (حدود سال 1323) و سرهنگ و خانمش صورت گرفته است!
فریاد می کشم و می سوزم و تمام می شوم و ... همه چیز از نو تکرار می شود. چقدر شکنجه است لحظاتی که در تنهایی باید بسوزم و افسوس لحظاتی را بخورم که از «دوست» فاصله می گرفتم...
و از سوى خود، حجتى یارى کننده برایم قرار ده!