فرشته حجاب
اینجا - دست هم را گرفتیم و الآن روی ابرهاییم... چقدر گرمیم وقتی دست هم را میگیریم. - با هم خندیدیم و فارغ از غصه های عالمیم... چقدر همه غم و غصه ها زود فراموشمان می شود، وقتی با هم می خندیم! - تلفن زنگ می خورد و با هم گپ می زنیم... ریز می خندد و دلم غنج می رود... چقدر خوب است که آدم یکی را داشته باشد تا با هم ریز ریز بخندند و حرف های خصوصی بزنند! آنجا - دست به هر جا می زنم داغ داغ است. اینجا همه چیزش داغ است... تمام لحظه هایش شعله می کشد و به جانم آتش می زند! - اشک می ریزم و التماس می کنم: «خدایا! یک مهلت کوچک بده تا جبران کنم!»... نخیر؛ انگار از این خبرها نیست! - همه اش حُرم است و حمیم!
فریاد می کشم و می سوزم و تمام می شوم و ... همه چیز از نو تکرار می شود. چقدر شکنجه است لحظاتی که در تنهایی باید بسوزم و افسوس لحظاتی را بخورم که از «دوست» فاصله می گرفتم...